فريادكردم با صداي بي صدايم
حرف زدم نه با زبان سر با زبان دل كسي نشنيد
اشك ريختم كسي اشكم را نديد
در خلوت دل تنها ماندم كسي دستم نگرفت
كسي نپرسيد كه چرا اينگونه تنهايي
كسي نخواست بداند دلي كه براي هر دلي
که روزي دلتنگ و
گريان بود كارش شاد كردن بود
حال چرا غمگين و سنگين است
اينهمه درد چيست
اين دردها از آن كيست
چرا توان سخن گفتنم
نيست
اين بغض از چه چيز
در گلويم مانده
اين بار سنگين چرا بر دوشم نشسته
هر چيز توانم گفت الا درد دل كه
در سينه ام نهفته است زبان ياري نمي كند
نه دست طاقت نوشتن دارد
راستي اين درد سنگين و اين دلتنگي
از آن روزهاي زيباي شاد بهار است ولي چرا ...

:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 151
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36